امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

بوی ماه مهر..

باز آمد بوی ماه مدرسه.. امروز صبح که رفتم تو حیاط یهویی بوی پاییزو بوی ماه مدرسه رو حس کردم یهو دلم پرکشید به اون موقع هایی که لحظه شماری میکردم مدرسه ها باز شه من عاشق درس و مدرسه بودم یادش بخیر!! الهی فدای تو بشم الان یکی از آرزوهام اینه که بیام اولین روز مدرسه رفتن تو رو اینجا به تصویر بکشم نازنینم. الانم خیلی خوشحالم بعد یکسال مرخصی بالاخره برمیگردم دانشگاه یکم دلشوره دارم اما میدونم خدا کمکم  میکنه. پسرک مامان توام قول بده منو همراهی کنیا باشه.. راستی جا داره پیشاپیش از زحمات مصطفی عزیزم هم تشکر کنم میدونم که منو تنها نمیذاره تو این راه.. (البته امیدوارم)  
30 شهريور 1391

پسرم سرما خورده...

عشق مامانی بازم که مریض شدی الهی قربون چشمای معصومت برم که با درد و اشک نگام میکنه، پسرم دیشب تا صبح هی نق میزدی و گریه میکردی ابریزش بینی هم داری که خیلی اذیتت میکنه با کلی زحمت الان خوابیدی.. به قول بابا همینکه میای یکم لپلو شی زودی مریض میشی ای خدا چیکار کنم پسرم دیگه مریض نشهههه؟! دیشب تا صبح بغلم بودی صبح هم هی بهونه میگرفتی دوست داشتی که بغلت کنم.امیرعباسم این هفته کلاسام شروع شده اما من نرفتم به خاطر تو عزیزم.. پس زود خوب شو هفته بعد دوتایی بریم دانشگاه گلم.
27 شهريور 1391

بازم سفر..

پسرک مامانی سلام ! بازم قسمت شد رفتیم سفر این بار زنجان روستای پدری بابایی (بابای مامان).. چهارشنبه غروب با خاله ها و شوهر خاله ها راه افتادیم خاله فاطمه تو ماشین ما بود تا مواظب شما باشه تو صندلی عقب.. خلاصه واسه شام خونه عمه مریم عمه مامان بودیم تو استان البرز بعد  ازشب نشینی خونه دختر دایی های مامان که میشن خواهرشوهرای خاله بهاره. سرزدن به مامان بزرگ  من که خونه عمو مهمون بود، ساعت 11.30 شب راه افتادیم سمت ابهر که نزدیکای ساعت 2 رسیدیم شما همش تو ماشین خواب بودی وقتی که رسیدیم بیدار شدی بابابزرگ هم منتظر ما بود بنده خدا برامون شامم درست کرده بود که البته ما شام خورده بودیم اونو گذاشتیم واسه نهار فردا...
27 شهريور 1391

7ماهگی

پسرک ناز من هفت ماهگیت مبارک ..اصلا باور نمیشه انقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود تو شمک مامانی تا صبح وول میخوردی و لگدپرونی میکردی منم تا صبح تو عالم خودم باهات حرف میزدم.. اما حالا هفت ماهه که لمست میکنم میبوسمت به آغوش میکشمت باهم میخندیم باهم غذا میخوریمو باهم بازی میکنیم ای تمام وجود من عاشقانه دوستت دارم نمیتونم حتی برای صدم ثانیه ای دنیارو بی تو تصور کنم.. الهی قربون خنده خنده نه قهقه هات برم نازنینم .. پسرک مامانی از سینه خیز رفتن و روشکم خوابیدن بدت میاد وقتی رو شکم میذارم که برای سینه خیز رفتن تلاش کنی اول یکم جیغ میکشی بعد وقتی عکس العملی از من در برابر جیغهات نمیبینی سرتو میذاری رو دستت به اصطلاح خوابیدی، ای تنبل!...
22 شهريور 1391

پسرم وارد دانشگاه شد!!

امیرعباس مامانی شنبه صبح دوتایی رفتیم دانشگاه واسه انتخاب واحد .. اولین کسی که اونجا دیدیم خاله شهرزاد بود کلی از دیدنش خوشحال شدم دلم براش خیلی تنگیده بود  اونم از دیدن ما خوشحال شد کلی شمارو بغل کردو... منم شمارو سپردم به خاله رفتم واسه انتخاب واحد که کللاسام شد یکشنبه،دوشنبه،چهارشنبه... خاله شهرزاد از شما عکس گرفتو باهات بازی کرد بعد رفتیم سه تایی نهار خوردیم وبعد با خاله جون رفتیم مهد دانشگاه و فرم ثبت نام گرفتیم اگه خدا بخواد از یکم مهر میریم دانشگاه دوتایی.. ...
20 شهريور 1391

تولد دایی جون و مسافرت

گل نازم ١٢ شهریور تولد ٣ سالگی دایی جون بود اما چون شوهر خاله ها سر کار بودند و نبودند ما ١٣ شهریور یه جش کوچولو گرفتیم بابایی هم از طرف شما یه ماشین دیوونه برای دایی خرید روز خوبی بود خوش گذشت به همه دایی هم خیلی خوشحال بود و مدام میگفت: تولکه تولکه منه.. اونشب نتونستم عکس بگیرم اخه شما همش بداخلاقی میکردی اما فیلم گرفتیم برای جبران یه عکس از تو و دایی میذارم.   امیر عباس جان چهارشنبه گذشته با باباحشمت و عمه فاطی و بابا رفتیم مسافرت اول رفتیم اراک خونه عمه بابا اونجا خوش گذشت بهمون اما شما یکم اذین شدی اخه عادت داری تا 11 صبح میخوابی اما اونجا ساعت 7 همه بیدار بودند و تو نتونستی بخوابی.. خیلی زود با همه دوست شدی و...
20 شهريور 1391

بیماری و زیارت

گل پسرک ناز مامان سلام گل قشنگم بذار برات از روزهایی که نبودیم بگم ار اتفاقاتی که برامون افتاد، تلخ و شیرین که البته شیرینیاش بیشتر بود..  سه شنبه ٧ شهریور با عمه ها و عمو مرتضی اینا تصمیم گرفتیم بریم قم و جمکران واسه زیارت، تو یکم تب داشتی من فکر میکردم به خاطر دندوناته اما کم کم تبت شدید تر میشد منم ترسیدم به بابا گفتم من وامیرعباس نمیاییم میریم خونه مامانی تا صبح بریم دکتر اما بابا گفت نه بیایید ان شاءالله چیزی نیست و خوب میشه بهت قطره تب بر میدادیم اما فایده ای نداشت ..خلاصه ساعت تقریبا ٩ شب بود که راه افتادیم و ساعت ١١ قم بودیم رفتیم زیارت حضرت معصومه (س) شما برای اولین بار بود که میرفتی زیارت (قم) منم اخرین بار که رف...
19 شهريور 1391

سلاااااااااااام...

دوستای گل من و امیر عباس سلام امیدوارم حال همگی خوب باشه.. دلمون براتون تنگیده بود.. این چند وقت  نتونستم بیام تا بگم چه گذشت بر منو پسرم  اما قول که تمام ماجراهای این مدت براتون شرح میدم.. البته پسر گل مامانی باید منو ببخشه که یکم کوتاهی کردم تو ثبت خاطرات این چند روز.. جا داره اینجا از همه دوستانی که تو نظر دهی پست قبل شرکت کردند تشکر کنم واقعا ممنون..
18 شهريور 1391

عکسای پارک

مامانی ببخشید دیروز یادم رفت عکسارو بذارم. با گوشی گرفتم عکسارو زیاد کیفیتش خوب نیست.. قبل رفتن به پارک: پارک: امیر عباس و محیا ...
7 شهريور 1391